-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آبانماه سال 1386 23:16
دیگه طاقت ندارم....نمی تونم این حرفا رو توی دلم نگه دارم..خسته شدم بس که به کسی نگفتم این قصه رو ...واقعا مثل قصه می مونه...هیچ کس باورش نمی شه چی گذشته به من...باید حدس می زدم که سمیه بی دلیل اسرار نمی کنه بعد از ۴سال برم خونه اش... برم که فیلم بازی و بزاره برام تا گلهای استقلال و ببینم!!!تا اون و ببینم که مثل ۸ سال...
-
و دوباره من!!!
دوشنبه 28 خردادماه سال 1386 17:14
بعد یه تاخیر طولانی دنیا برگشته تا خاطراتش و ادامه بده... تصمیم نداشتم دوباره برگردم...حتی سراغ اینجا هم نمی یومدم...ولی چند شب پیش یهو یاد اینجا افتادم و آدرسش و دادم به یه دوست تا بخونتش و دنیا رو بهتر بشناسه...واسه همین از اول تا آخر نوشته هام و خوندم و دوباره هوای گذشته زد به سرم...تا جایی که اذیتم نکنه ادامه می...
-
من و این همه دلتنگی!!!!
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 19:47
20 دی 1381 باور نمی کردم به این زودی اولین طرم دانشگاهم به روزهای آخرش برسه.گذر بی رحمانه ثانیه ها , هر لحظه با من حرف می زنه و می گه:دنیا قدر ثانیه به ثانیه لحظه های زندگی تو بدون و ازش استفاده کن...برای امتحانات آخر طرم تعطیل شدیم و من الان روی تختم , توی اتاقم دراز کشیدم و دارم یه کاغذ دیگه رو سیاه می کنم تا لحظه...
-
روز نوشت!!
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 03:32
25 آذر 1381 خیلی وقته که دفترم و باز نکردم که چیزی توش بنویسم.بعضی وقتها از این محیط کوچیک انقدر خسته می شم که دلم می خواد پرواز کنم و به تهران برگردم ولی می دونم به محض اینکه پام به تهران برسه دلم برای اینجا تنگ می شه.من و الهام هر شب توی خیابون معروف شهر قدم می زنیم و دست در دست هم آوراز می خونیم!!!هر وقت هم هدی با...
-
دردسرهای تازه!!!!
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 08:57
25 آبان 1381 از آدمهایی که ادای عاشقا رو در میارن متنفرم.دست خودم نیست اگه یکی هی دنبالم راه بیافته و بگه دوست دارم ازش دوری می کنم.آخه چطور می شه یه نفر ظرف دو هفته اونقدر عاشق من بشه؟امکان نداره!!من این عشق و علاقه رو دوست ندارم که ندارم.از آدمای مغرور بیشتر خوشم میاد. نمی دونم اگه با پسرا محترمانه رفتار کنی یعنی...
-
شب تاریک دنیای من
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 11:31
15 آبان 1381 واقعا نمیدونم من آدم خیلی متفاوتی هستم یا من مثل بقیه ام و دوستام متفاوتن!!!خسته ام , از همه چیز و همه کس خسته ام .حتی حوصلهء خودمم ندارم!گاهی وقتا احساس می کنم که از گذشته متنفرم و به آینده امیدی ندارم ولی همچنان زنده ام و نفس می کشم.کاش می تونستم بدونم حکمت خداوند چیه؟!نمی دونم مگه اشکالی داره اگه من...
-
زندگی عجیب با آدم بازی می کنه!
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 18:51
25 مهر 1381 خیلی وقته دست به قلم نشدم اما نمی دونم چرا؟شاید اینجا نیازی به نوشتن حس نمی کنم.اینجا با این که زندگیم اون طور که می خوام هیجان انگیز نیست ولی خوب یکنواختم نیست .من این زندگی رو دوست دارم و احساس استقلال می کنم.دیگه با بچه های کلاس آشنا شدیم و من و هدی و الهام حالا سه یار جدا ناشدنی هستیم.من و الهام که...
-
روزی دیگر
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 22:11
15 مهر 1381 دیگه حسابی تو این شهر جا افتادم و دارم به زندگیه تازم عادت می کنم.تو این چند روز خیلی اتفاقهای جور وا جور افتاده برام ولی افکارم در هم و بر همه و نمی دونم چطور می تونم همه این وقایع!!!رو بنویسم.دیروز وقتی دفترم و ورق می زدم , وقتی رسیدم به خاطرات اینجا دیدم همش پر شده از اسامی آدمهای مختلف به خصوص پسرا!یه...
-
جشن ورودی
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 18:43
8 مهر 1381 اینجا ما زندگیه عجیبی داریم , ساده و راحت , بدون وسایل صوتی و تصویری!احساس می کنم چند سال به عقب برگشتم!می بینی تو رو خدا همه پیشرفت می کنن اما ما!!!!!!سالن تلویزیون طبقه هم کفه و ما طبقه دوم هستیم و اینجا هیچ کدوم از ما حوصله نداره تا پایین بره و تلویزیون ببینه!!2 روز پیش جشن افتتاح دانشگاه بود البته فقط...
-
یاداشت اول
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 16:53
5 مهر 1381 خدایا باورم نمی شه , من بالاخره وارد دانشگاه جدید و شهر جدید شدم.هنوزم باورم نمی شه که اینجام.تمام این لحظات برام مثل یه رویای شیرینه.از لحظه ای که اسمم و تو صفحه روزنامه دیدم تا همین الان که روی تختم تو خوابگاه نشستم همش3 هفته می گذره ولی برای من به اندازه 3 قرن گذشته.فکر نمی کردم بابام بهم اجازه بده بیام...
-
من دنیا هستم
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 11:28
سلام.من دنیا هستم.یه دختر 22 ساله که ظاهرا تو زندگیش هیچ غمی نداره.البته دنیا اسم واقعیم نیست.حتما الان همه شما فکر می کنین با یکی از اون دخترا طرفین که عادت دارن خود واقعیشون و پنهان کنن و به هر کی می رسن با یه اسم تازه خودشون و معرفی می کنن , ولی باور کنین این طور نیست.من می خوام تو این وبلاگ تمام خاطراتم و تمام...