دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

زندگی عجیب با آدم بازی می کنه!

25 مهر 1381

خیلی وقته دست به قلم نشدم اما نمی دونم چرا؟شاید اینجا نیازی به نوشتن حس نمی کنم.اینجا با این که زندگیم اون طور که می خوام هیجان انگیز نیست ولی خوب یکنواختم نیست .من این زندگی رو دوست دارم و احساس استقلال می کنم.دیگه با بچه های کلاس آشنا شدیم و من و هدی و الهام حالا سه یار جدا ناشدنی هستیم.من و الهام که علاوه بر دوستی همسایه هم هستیم و در واقع اتاق ما 6 نفره نیست بلکه 12 نفره اس.اتاق 10 و 11 در واقع یه اتاقن.ما همش پیش همیم.خوشحالم که هم اتاقیهای خوبی دارم البته به جز منیژه که رفتارش یه کم عجیبه و البته مینا هم اتاقی الهام اینا که اونقدر از خود راضیه که نگو!همه از دستش آسین!میاد تو اطاق مطالعه می شینه و بلند بلند با خودش ریاضی می خونه و رعایت هیچ کسم نمی کنه مثلا بلند با خودش تکرار می کنه 2 به علاوهء 2 می شه 4!!!آخه خداییش این اول ترمی کی ریاضی می خونه اونم با صدای بلند!!مطمئنم که نمرهای خوبی نمیاره.راستی بازم یه اتفاق عجیب برام افتاده.پریشب من و ملیکا رفتیم بیرون با هم شام بخوریم.تو یه پیتزا فروشی خلوت نشستیم که به جز ما و دو تا پسر کسی اونجا نبود که من و ملیکا بدون توجه به پسرا نشستیم و غذا سفارش دادیم.مدام یه نگاه سنگین و رو خودم احساس می کردم ولی با ملیکا مشغول حرف زدن بودیم و من حتی به پسرا نگاهم نکردم.بالاخره پیتزامون و اووردن و مامشغول خوردن بودیم که یه دفه یه صدایی گفت:اون دختر مو طلائیه تو دانشگاه ماست؟من و میگی به طرف صدا برگشتم یه عینکی با موهای بلند بود که به نظرم آشنا بود,به روی خودم نیووردم که اون یکی گفت:آره اسمش دنیاست.سال اولیه دوست پسرم نداره!من واقعا کف کرده بودم دیدم ملیکا هم لقمه تو گلوش گیر کرده.خلاصه غذا خورده و نخورده بلند شدیم اومدیم بیرون و ملیکا گفت:دنیا اونی که من شنیدم تو هم شنیدی؟گفتم :مگه تو چی شنیدی که ملیکا اون جملات و تکرار کرد.گفت:پسره کی بود؟گفتم :والا من تا حالا اونی که کلاه داشت و ندیده بودم ولی اون عینکیه رو انگار تو حیاط دیدمش.- اون پسر کلاهیه رو هم من دیدم !موهاش قرمزه!اسم تو رو از کجا می دونست؟-ملیکا اون طوری نگام نکن به خدا من نمی دونم ,تا حالا ندیده بودمش- خیلی دقت کن تو دانشگاه زیادی تو چشی بابا اینقدر شیطونی نکن- بی خیال بابا,من که اهمیت نمی دم دیگران چی می گن,می خوام خودم باشم و با ملیکا حرف زدیم و حرف زدیم و من فهمیدم ملیکا بهترین دوستیه که من می تونم داشته باشم.اون تنها کسیه که به عقاید من نمی خنده و با تعجب بهم نگاه نمی کنه.اون شب تا 4 صبح با هم گپ زدیم .من گفتم و اون گفت.وقتی بهش گفتم من مدام به این فکر می کنم که آزادی چیه و کجاست؟بهم نخندید.وقتی بهش گفتم با پسرا راحت ترم تا دخترا و بر عکس همه نمی تونم به یه نفر عادت کنم بهم چپ چپ نگاه نکرد و وقتی گفتم من عاشق نمی شم با تمسخر بهم نیشخند نزد.ملیکا در واقع خود منه منتها با تجربه تر و پخته تر از من.وقتی برام از گذشته هاش گفت متوجه شدم که ملیکا تمام مراحل زندگیه من و گذرونده و حالا فهمیده که چی می خواد و خودشم تعجب می کرد از اینکه می تونه با یه نفر اینقدر راحت حرف بزنه چون اونم مثل من به درد بی کسی دچاره با این که دوستای زیادی داره.بعد از حرف زدن با اون کلی آرامش پیدا کردم و از چشمهای ملیکا پیدا بود که اونم همچین احساسی داره.امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم که مطمئنم هستیم.اینجا تنها چیزی که عذابم می ده دور شدن از فوتباله.خیلی وقته وقت نکردم حتی یه روزنامه ورزشی بخونم و ببینم استقلال در چه حاله؟به هر حال استقلال جوان اخبار مهم و برام ایمیل میکنه!البته اینجا کامپیوتر ندارم و باید برم کافی نت که وقت اونم ندارم.باید کمتر به فرشید توجه کنم تا بفهمم اطرافم چی می گذره.آخه هدی حسابی عاشق فرشید شده به طوری که وقتی فرشید میاد تو سلف کنترلش و از دست میده و می ره بیرون.می خوام کمکش کنم.آخه چه جوری آدم این طوری عاشق میشه؟اونم عاشق یکی مثل فرشید که 100 تا دوست دختر داره حتما!به هر حال هداست دیگه.من و الهام و کشته!سیاوش و به ملیکا نشون دادم براش یه اسم انتخاب کردیم!مورد!!نمی دونم چرا این اسم و گذاشتیم روش !همچنان توجه زیادی به ما داره که نمی دونم چرا .شاید اونم مثل من از یکی از گروه ما خوشش میاد به هر حال برام مهم نیست.البته هدی می گه سیا زیاد خوشتیپ نیست ولی فکر کنم زیادی عاشق شده!خیلی تو دانشگاه دنبال اون پسره مو قرمزه گشتم ولی تا حالا که ندیمش حالا اسم من و از کجا می دونست الله اعلم!!!!!!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
تنهاترین عاشق تنها شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:06 ب.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

سلام به شما که زیبا می نویسید
تو همین نزدیکی شما یه میخونه هست که واسه اومدن تک تک شماها لحظه شماری می کنه پس زیاد منتظرش نذارین ......
منتظر قدوم مبارکتون هستم
میخونه ی حضرت عشق همیشه از شما پذیرایی می کنه الیته میوه ی پذیراییش چیزی نیست جز......عشق....
منتظرتون هستم
در پایان به این امیدوارم که اه اومدین صبر کنین و استفاده کنین البته که اگه این بنده ی حقیر لیاقت پذیرایی از شما رو داشته باشم
البته بگم که من روز 2شنبه(روز عشاق) آپ دیت می کنم منتظرم....
فعلا...

ماکسیموس دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.maximos.blogsky.com

سلام
من ماکسیموس هستم
ممنونم که به رم سر زدید
خدا نگهدار

آیدا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.nimeyegomshodeh.blogsky.com

سلام خانومی
بازم منو شرمنده کردی!
خوشحال می شم باز هم به من سر بزنی
با آرزوی موفقیت برای دوست خوبم.

علی رضا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.soosk3.persianblog.com

سلام از این که به من سر زدی ممنون به داستانات ادامه بده

بانمک سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:44 ق.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام
خسته نباشی
دنیا خانوم
مراقب خودت تو دانشگاه باش
قدری به فکر خودت و خانوادت باش مواظب این پسرها باش
قصد نصیحت وپند واندرز ندارم ولی بعنوان یک برادر بهت میگم
که هیچوقت یک صیاد محض رضای خدا ماهی نمی گیره
دیگه سفارش نکنم چون میدونم بچه نیستی ولی عشق با دوست داشتن متفاوت است
ببخشید فضولی کردم
موفق باشی

سامان دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:20 ق.ظ

بعضی ها فکر می کنند تو داری داستان سرهم می کنی ولی من نه . هرچند خود زندگی هم چیزی جز یه داستان نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد