دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دردسرهای تازه!!!!

25 آبان 1381

از آدمهایی که ادای عاشقا رو در میارن متنفرم.دست خودم نیست اگه یکی هی دنبالم راه بیافته و بگه دوست دارم ازش دوری می کنم.آخه چطور می شه یه نفر ظرف دو هفته اونقدر عاشق من بشه؟امکان نداره!!من این عشق و علاقه رو دوست ندارم که ندارم.از آدمای مغرور بیشتر خوشم میاد. نمی دونم اگه با پسرا محترمانه رفتار کنی یعنی عاشق اونها هستی؟این آقایون اعتماد به نفس عجیبی دارن !!به هر حال برای 5امین بار دیروز پیشنهاد وحید و رد کردم!هدی می گه یه بار بهش بگی برو گم شو دیگه از این غلطا نمی کنه ولی آخه چرا باید به یه آدم بی احترامی کنم؟به نظر من همه آدما حتی احمق ترینشون قابل احترامن و من برعکس هدی تیپ و مبایل و ماشین و باعث شخصیت نمی دونم!!اونم خودش خسته می شه می ره دیگه!!!

حالا از چی بگم؟...آها از تایماز!!اسم اون پسره که تو سلف دیدمش و خیلی شبیه کیوان بود تایمازه.اسم قشنگی داره ,فکر کنم ترکی باشه اسمش.هم کلاسیه زهراست .با این که تازه وارده پشت سرش حرف زیاد می زنن !یکی می گه معتاده یکی می گهمواد میاره تو دانشگاه یکی می گه خیلی خفنه!!!من نمی دونم یعنی ما ادما نمی تونیم پشت سر هم حرف نزنیم؟البته خوب که فکر می کنم می بینم نمی تونیم!دیروز تو حیاط دانشگاه تایماز و دیدم که داشت با هانیه و لادن شوخی می کرد!!!اگه واسه بچه ها بگم کلی حرف دیگه پشت سرش در میاد!!!البته خیلیها تو حیاط بودن!خوب دیگه اینجا مثل یه شهر کوچیک می مونه و آدم باید مواظب حرکات و رفتارش باشه,البته اگه حرف دیگران براش مهم باشه !!!

راستی اسم اون پسر مو قرمز که تو پیتزا فروشی اسمم و می دونست و احساس می کنم ازش متنفرم کیان.نمی دونم این پسره فکر کرده کیه؟از این جور آدما حالم به هم می خوره.از خود راضیه مسخره انقدر از دستش عصبانیم که نگو.دیروز من و هدی و الهام تو سلف نشسته بودیم و چای می خوردیم که یه دختره سال بالایی جلف اومد و من و صدا کرد و جالب اینجاست که من و به اسم کوچیک صدا می کرد.رفتم و گفتم:بله؟امرتون؟

گفت :کیان و می شناسی؟گفتم:کیان؟؟؟؟گفت آره و با دستش به سمت همون پسره اشاره کرد.گفتم:آهان بله می شناسم چطور؟؟؟؟؟گفت :گفته بهت بگم اینقدر بهش نگاه نکنی!!!!اون دوستای زیادی داره ها !دوست نداره کسی بهش گیر بده!!!!!واقعا که!!! من به یه پسر گیر بدم!!!اونم پسری مثل اون!!!!آخه من به اون گیر دادم یا اون که تمام تاریخچه زندگیم و می دونست؟تازه به خاطر جریان اون شب من همش سعی می کردم جلوی چشم اون نباشم...به هر حال کنترل احساس تو همین زمونا به درد آدم می خوره دیگه.لبخند زدم و گفتم:ایشون حتما اشتباه می کنه چون من اصلا به ایشون نگاه نمی کنم و اگه احیانا زمانی نگاهم به سمت ایشونه بهش بگین ببینه بغل دستیش کیه! و رفتم و پیش بچه ها نشستم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و دلم می خواست همون موقع برم بزنم تو دهنش.اونقدر بچه ها گفتن دختره چیکارت داشت که مجبور شدم جریان تعریف کنم.هدی از من عصبانی تر شده بود ولی گفتم خودش و کنترل کنه .نمی دونم چرا به نظرم رسید بی توجهی بهترین راه اذیت کردن این پسره است ولی الان که فکر می کنم می بینم بهتر بود همون مو قع خودش و صدا می کردم و می پرسیدم چرا این حرف و زده!به قول بچه ها شاید دختره از قول خودش حرف زده.به هر حال اصلا از این پسره خوشم نمیاد و اصلا نمی خوام با هاش هم کلام بشم.اونقدر ریلکس رفتار کردم که انگار اصلا اتفاقی نیافتاده!!!دختره خودشم شک کرده بود به من چیزی گفته یا نه!از اون به بعد هی کرمم می گیره زل بزنم به این پسره که اذیت شه !!ولی این کار و نمی کنم چون اصلا تحمل نگاه کردن به اون و ندارم!!!

وای خسته شدم چقدر نوشتم امشب.ساعت 1 نیمه شبه و الان داره بارون میاد.یه هوای توپیه که نگو.دلم میخواست الان زیر بارون قدم می زدم و آواز می خوندم:

هیچ تنها و غریبی طاقت غربت چشمات و نداره

هر چی دریا رو زمینه قد چشمات نمی تونه

ابر بارونی بیاره........