دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دیگه طاقت ندارم....نمی تونم این حرفا رو توی دلم نگه دارم..خسته شدم بس که به کسی نگفتم این قصه رو ...واقعا  مثل قصه می مونه...هیچ کس باورش نمی شه چی گذشته به من...باید حدس می زدم که سمیه بی دلیل اسرار نمی کنه بعد از ۴سال برم خونه اش...

برم که فیلم بازی و بزاره برام تا گلهای استقلال و ببینم!!!تا اون و ببینم که مثل ۸ سال پیش مچ دستش و می بوسه ..حتی حالا که هیچ پارچه سبزی به دستش نبسته...از وقتی برگشته بازیهای استقلال و نمی بینم..از همین صحنه می ترسیدم!!از دیدن همین شادمانی که ساخته شده برای عذاب روح من!نمی دونی جلوی چشمهای کنجکاو سمیه چطور نقش بازی کردم!!بی تفاوت بودم...ولی ۲ روزه که تمام روزهای گذشته جلوی چشمام رجه میرن...خاطراتی که حتی از دفتر خاطراتم حذفشون کردم....

۸ سال پیش وقتی به اون نشریه لعنتی به عنوان هوادار دعوت شدم اصلا فکر نمی کردم قراره چنین اتفاقی بیافته!اصلا قرار نبود اون تو جمع فوتبالیستای دعوت شده باشه...من بودم و ۷ تا دختر دیگه و ۸ تا پسرهوادار استقلال...انقدر هیجان داشتم که قشنگ یادمه تا صبح نخوابیدم...وقتی وارد دفتر نشریه شدم انتظار نداشتم اونجا باشه ولی بود...بازیکنی که همیشه راجبش شعر می نوشتم ..بازیکن محبوبم اونجا بود...اونقدر مغروربودم که شادیم و از دیدنش پنهان کنم...بچه ها همه با جوون ترا مشغول بودن ولی من رفتم کنار زرینچه کاپیتان وقت تیم و شروع کردیم به بحث راجب فوتبال...از اطلاعات من خنده اش گرفته بود یادم نمی ره هیچوقت...کیک و خوردیم و دیگه داشت وقت خداحافظی می رسید...بازار امضا داغ بود ولی من همچنان یه گوشه ایستاده بودم و سمیه رو نگاه می کردم!!!و تو دلم بهش می خندیدم!اومد کنارم و گفت شما امضای من و نمی خواین؟گفتم نه امضاتون برام ارزشی نداره به گلهاتون بیشتر احتیاج هست! فکر کردم بهش برمی خوره و می ره ولی نرفت...سررسیدی که دستش بود و باز کرد و شروع کرد به نوشتن و بعد هدیه اش کرد به من...حتی بازش نکردم ببینم توش چی نوشته...با سمیه از دفتر اومدیم بیرون...سمیه از دستم شاکی بود...می گفت تو که آروم و قرار نداری چرا اونجا اخمات تو هم بود و ساکت بودی!!!خودمم نمی دونستم چرا!یاد سررسید افتادم بازش کردم...یه شعر بود..

آمده ام بلکه نگاهم کنی...

تشنه آن لحظه طوفانیم......

.......

 و بعد یه شماره تماس واین جمله: اگه تماس نگیری هر جا که باشی پیدات می کنم...

خشکم زده بود...سمیه سررسید و گرفت و خوند...از خوشحالی داد کشید و گفت خوش به حالت...حالت عجیبی داشتم...مثل رویا بود برام...از طرفی خوشمم نیومده بود از کارش...بگذریم و این روز شد سرآغاز آشنایی یه عروسک ۱۶ ساله با قهرمان دوست داشتنیش!

من و اون زوج فوتبالی خوبی بودیم...همیشه از فوتبال حرف می زدیم و اون همیشه ناراضی بود که من اهمیتی بهش نمی دم!مغرور بودم و اون هر روز معروف تر می شد...شاید یه جورایی بهش حسودیم می شد...بهش عادت کرده بودم!نمی دونم شایدم دوسش داشتم...به یاد اوردن احساسات ۸ سال پیش برام مشکله...ولی این و می دونم که بودنش برام مهم بود..همه چیز خوب بود تا قرار شد بره اطریش...شرط باشگاه برای فرستادنش این بود که ازدواج کنه!چه شرط مسخره ای!!!و اون ازم خواست باهاش برم اطریش..

بهم برخورده بود...نمی دونم چرا فکر کردم از روی اجبار داره این پیشنهاد و بهم میده!!!حس غریبی داشتم!هر چی که دلم می خواست بهش گفتم...گفتم اگه بازیکن استقلال نبودی اصلا برام مهم نبودی..اگه فوتبال نبود امکان نداشت بهت توجه کنم!رنجیده بود ازم..حق داشت نه؟

۱ ماه ازش خبری نداشتم!یه حالتی بود...نمی تونم توضیح بدم!بعد از یک ماه برادرش بهم تلفن کرد و خواهش کرد باهاش صحبت کنم!قبول نکردم!!دلم می خواست ولی قبول نکردم!سمیه بهم خبر داد که با یکی از دوستان من گرم گرفته یکی که من تو همون دفتر باهاش آشنا شده بودم و ادعای دوستی می کرد شدید!!!...برام مهم نبود!!!شایدم بود!!و ۶ ماه بعد خبر نامزدیش و با همون دوستم بهم دادن!

دوستی که تمام ماجرای ما رو می دونست...هیچوقت یادم نمی ره شب عروسیش بهم زنگ زد...صداش می لرزید...

گفت:فکر نمی کردم به من بگی نه ...عصبانیم کردی و منم با خودم لج کردم!

عروسک نفرینت نمی کنم ولی زندگیم و خراب کردی...

دوست داشتم...نفهمیدی...نمی فهمی...

همین الانم دیر نشد بگو که با من میای...همه چی رو به هم میزنم...

می خواستم بگم آره میام...می خواستم بگم چرا انقدر دیر دوباره ازم خواستی؟؟؟

می خواستم بگم تنهام نزار...

نتونستم!!!!دلم واسه اون به اصطلاح دوست!!!سوخت...دلم نیومد خوشبختی شو خراب کنم...

به خودم گفتم تو فراموش می کنی عروسک ولی اون نمی تونه!جلوی همه آبروش میره...

براش آرزوی خوشبختی کردم!

گفت:هر وقت گل بزنم جای سبزی که بهم هدیه دادی رو می بوسم تا بدونی که هنوز به یادتم!

و هنوز مچ دستشو می بوسه...

برای یه دختر ۱۷ ساله شاد و مغرور خیلی سخت بود ...سخت بود که برای اولین بار تو زندگیش کسی و انتخاب کنه و اینطوری از دستش بده!مطمئنم عاشقش نبودم.. اگه بودم برام مشکلات زیادی پیش میومد...سعی می کنم به یاد نیارم اون روزا رو...یا اگه به یاد میارم به عنوان خاطره خوش دوران جوانی باشه...

سمیه من و خیلی اذیت کرد با این کارش!!!

نمی تونم اینا رو تعریف کنم واسه کسی...معمولا کسی باور نمی کنه!فقط من و سمیه و همسر اون اینا رو می دونن...

مسخره اس ولی الان که فکر می کنم می بینم از اون روز تبدیل شدم به اینی که هستم!
بی تفاوت!بی عشق!!!


برام دعا کنید باشه؟

 

و دوباره من!!!

بعد یه تاخیر طولانی دنیا برگشته تا خاطراتش و ادامه بده...

تصمیم نداشتم دوباره برگردم...حتی سراغ اینجا هم نمی یومدم...ولی چند شب پیش یهو یاد اینجا افتادم و آدرسش و دادم به یه دوست تا بخونتش و دنیا رو بهتر بشناسه...واسه همین از اول تا آخر نوشته هام و خوندم و دوباره هوای گذشته زد به سرم...تا جایی که اذیتم نکنه ادامه می دم ...می خوام بعد سالها که دکمه اینتر و زدم وارد دنیای مجازی شدم با خوندن اینجا بهترین لحظات زندگیم و به خاطر بیارم..پس می نویسم تا بوم نقاشی زندگیم رنگی تر از همیشه به یادگار بمونه....

۱۹ اسفند ۱۳۸۱

این چند روز دوری از دانشگاه و خوابگاه واقعا به اندازه یه عمر گذشت برام.دیگه طاقت دوری از اینجا رو ندارم.نه فقط من هدی و الهامم همینطور...الان دو روزه که برگشتیم تا نمره ها رو ببینیم و انتخاب واحد کنیم.راستی از همون بلایی که می ترسیدم سرمون اومد!!!پاسکال از یه کلاس ۶۰ نفری فقط ۱۰ نفر قبول شدن!!!تازه اونم وقتی که نمره ها رو بردن رو نمودار!!!!البته من جز اون ۱۰ نفر بودم ولی هدی و الهام مثل من خوش شانس نبودن!!همه بچه ها حسابی شاکین!!سال بالاییها می گن این دو تا استاد که همه درسای تخصصی مون هم با این دو تاس کارشون همینه و همه رو می ندازن و باید یه فکر اساسی کرد!!!

در تدارک یه شورش بزرگیم...منم که سرم درد می کنه واسه این کارا...بی صبرانه منتظرم تا کلاسها شروع شه و ببینیم با این دو استاد چه می کنیم..

دلم برای همه بچه ها!!!دانشگاه!نیمکتاش!!خیابونها!خوابگاه!!تختم واسه همه چی تنگ شده بود...انگا من مطعلق به همینجام...می گن جایی وطنت هست که توش احساس راحتی و آرامش کنی!حالا معنی این حرف و کاملا درک می کنم...

امشب قراره با بچه ها بریم جای همیشگی واسه شام...همه برگشتن و اتاق به حالت اول برگشته..مریم ,ملیکا که دلم واسش شده بود یه ذره,زهرا,دنیای ۲,و منیژه...همه هستیم و دوباره سر و صدای اتاق ۱۰ همه رو آسی می کنه!!!!! البته همراه با ارازل اتاق ۱۱!!!!

هنوز سیاوش و تو دانشگاه ندیدم...دلم واسه نگاهاش تنگ شده...احتمالا ترم آخریه که اینجاس..اگه بره یعنی دلم براش تنگ می شه؟؟؟؟؟؟؟؟

نه بابا نمی شه....من می شناسمت دنیا...می شناسمت....

 

من و این همه دلتنگی!!!!

20 دی 1381

باور نمی کردم به این زودی اولین طرم دانشگاهم به روزهای آخرش برسه.گذر بی رحمانه ثانیه ها ,هر لحظه با من حرف می زنه و می گه:دنیا قدر ثانیه به ثانیه لحظه های زندگی تو بدون و ازش استفاده کن...برای امتحانات آخر طرم تعطیل شدیم و من الان روی تختم ,توی اتاقم دراز کشیدم و دارم یه کاغذ دیگه رو سیاه می کنم تا لحظه های سپید زندگیم و به یادم بیاره.دلم برای اون اتاق کوچیک رو به خیابون,خیلی تنگ شده و مشتاقانه منتظرم که به خوابگاه برگردم.تو این مدت اینقدر سرم شلوغ بود که حتی یاد باز کردن این دفتر نمی افتادم چه برسه به سیاه کردنش!!از دانشگاه زیاد خبری ندارم که قابل نوشتن باشه به جز اینکه فکر می کنم واقعا از سیاوش خوشم میاد.یه چیزی توی چشماش هست که من و جذب می کنه و کاش می دونستم اون چیه!البته مطمئنم نمی خوام باها ش دوست بشم یا ارتباط خاصی داشته باشم ولی می خوام بدونم چی تو چشماشه !!!بعضی وقتها دلم می خواد مدتها بهم نگاه کنه و منم سرم و پایین نندازم اخه از اینکه یه نفر بهم خیره بشه خیلی بدم میاد ولی سیاوش (همون مورد خودمون!!)فرق می کنه.انگار یه سوال تو چشماشه!!توضیحش حتی برای خودمم سخته.ملیکا متوجه علاقه پنهان من به سیاوش شده...البته چیزی در مورد من فهمیدن کار چندان سختی نیست !!آخه ما سه تا هر کاری بخوایم انجام بدیم اونقدر سر و صدا راه می ندازیم که همه می فهمن!!!!با همکلاسیام هم کم کم داریم صمیمی می شیم البته نه اون طور که باید.می خوام نمره های خوبی بگیرم برای همین باید درس بخونم ولی مگه می تونم تا شب اولین امتحان ذهنم و روی درسا متمرکز کنم!!پس شب امتحان به چه دردی می خوره !!!!!راستی هدی از فرشید دل کنده و عاشق یه سال بالایی دیگه به اسم مهدی شده که یه واحد افتاده شو توی کلاس ما می گذرونه!!خداییش خیلی زشته بور و سفید با موهای زرد!!!نمی دونم هدی از چی این پسر خوشش اومده! نه به فرشید که هم خوش برخورده و هم خوشقیافه نه به این مهدی!کارهای هدی هم عجیب غریبه ها!!!من و الهام که توش موندیم!راستی یه درس فوق العاده سخت دارم که از همین الان فکر می کنم روی این 3 واحد نباید زیاد حساب کنم!!!!ولی نه من می تونم پاسش کنم!!!

دیروز با الهام تلفنی صحبت می کردم اونم دلش می خواد برگرده و با هم درس بخونیم....البته محاله من و الهام و حافظ!!!با هم باشیم و درس بخونیم!!

آخ ...الان ساعت 7.اگه الان همدان بودم با الهام و هدی داشتیم بستنی می خوردیم و من الهام با هم می خوندیم:

چشم آسمونی از کدوم بهارونی...

زمینی هستی مثل من یا اهل آسمونی...

پینوشت:بی صبرانه منتظرم اولین امتحان طرم و تو دانشگاه بدم و نمره 20!!!بگیرم...آخه اولیش معارفه!!!