دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

روز نوشت!!

25 آذر 1381

خیلی وقته که دفترم و باز نکردم که چیزی توش بنویسم.بعضی وقتها از این محیط کوچیک انقدر خسته می شم که دلم می خواد پرواز کنم و به تهران برگردم ولی می دونم به محض اینکه پام به تهران برسه دلم برای اینجا تنگ می شه.من و الهام هر شب توی خیابون معروف شهر قدم می زنیم و دست در دست هم آوراز می خونیم!!!هر وقت هم هدی با هامون باشه حسابی دعوامون می کنه و می گه خیابون که جای آواز خوندن نیست !شما ها آبروی من و می برین!!!ولی من می دونم که تو این خیابون شلوغ هر کس مشغول کار خودشه و با افکار خودش سرگرمه یا به قول بچه ها سوژه ء خودشو داره و صدای من و الهام به گوش هیچ کس نمی رسه.دیگه این عادتمون شده و فکر می کنم هر دوی ما این طوری کلی از لحاظ روحی سبک می شیم و احساس آرامش می کنیم.گاهی وقتا فکر می کتم بدون موسقی زندگی برای من محاله.از اون موقع که خودم و شناختم عاشق سه چیز بودم:موسقی ,نویسندگی , فوتبال.تا حالا هم که 19 سال از عمرم می گزره هیچ کدوم و درست و حسابی دنبالش نرفتم ولی می دونم هنوزم دیر نیست.دلم می خواد یه روز,یه نویسنده خوب بشم!!!البته کار آسونی نیست,اونم برای من که اصلا بلد نیستم از کلمات غلنبه سلنبه استفاده کنم !از همکلاسیام اصلا خوشم نمیاد.البته با همه می گم و می خندم ولی ....احساس می کنم با یه عده آدم دو رو طرفم که منتظرن شکستنت و ببینن!پسرای کلاسم که وای ی ی ی ی!!!!

واقعا جو گرفتتشون.فکر می کنن هر کی اومد و با هاشون حرف زد حتما عاشق اونا شده!!!حالا خوبه به قول هدی نه قیافه دارن نه تیپ!!به هر حال این مسائل اصلا برام اهمیت نداره.چیزی که برام مهمه اینه که من اینجام و می تونم درس بخونم , از زندگی مستقل لذت ببرم,دوستان تازه پیدا کنم و تجربه های تازه کسب کنم.هیچ وقت نفهمیدم که چرا اینقدر لجبازم و دلم می خواد همه چی رو خودم تجربه کنم!!حتی اگه بدونم نتیجه رضایت بخشی نداره!!

الان ساعت 5:20 است و من بی صبرانه منتظرم که شب بشه .آخه امشب تولد ملیکاست و می خوایم یه جشن حسابی بگیریم وتا نصفه شب بزنیم و برقصیم.الان منیژه و ملیکا دارن الویه درست می کنن و زهرا هم داره دیوارای اتاق و تزئین می کنه.من و مریم و دنیا هم می خوایم بریم خرید.

ملیکا بهترین دوست منه و خیلی دوسش دارم.براش آرزوی موفقیت می کنم!!!

پینوشت:راستی یه پسره به اسم مسعود ,دانشجوی مکانیک بهم پیشنهاد دوستی داده .بد جوری جذابه نزدیک بود خام بشم و بهش تلفن کنم ولی خودم و کنترل کردم!!!هدی می گه خاک بر سرت!!!ولی الهام می گه خوب کردم بهش زنگ نزدم!آخه زنگ بزنم بگم چی؟؟؟؟از این سوسول بازیها خوشم نمیاد ,دوست دارم یه اکیپ با حال داشته باشیم ....یعنی می شه؟؟؟؟؟