دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

دنیا و کاخ آرزوهاش

خاطرات یه دختر ایرونی

شب تاریک دنیای من

15 آبان 1381

واقعا نمیدونم من آدم خیلی متفاوتی هستم یا من مثل بقیه ام و دوستام متفاوتن!!!خسته ام ,از همه چیز و همه کس خسته ام .حتی حوصلهء خودمم ندارم!گاهی وقتا احساس می کنم که از گذشته متنفرم و به آینده امیدی ندارم ولی همچنان زنده ام و نفس می کشم.کاش می تونستم بدونم حکمت خداوند چیه؟!نمی دونم مگه اشکالی داره اگه من بخوام انتخاب کنم نه این که انتخاب بشم؟به حساب بیام نه این که به حسابم بیارن؟دلم نمی خواد تو دریایی به اسم تقدیر غرق بشم.حداقل باید به خودم ثابت کنم که می تونم اونی باشم که می خوام.یه بار فرهاد بهم گفت:چرا می خوای متفاوت باشی؟نگاه کن زندگی آغوشش و برات باز کرده و داره بهت لبخند می زنه!کافیه به طرفش حرکت کنی!ولی من این زندگی رو نمی خوام .دوست دارم تکیه گاه باشم نه این که به کسی تکیه کنم.گاهی وقتا فکر می کنم با خودمم لج کردم.وای امشب بد جوری زده به سرم و دلم می خواد از زمین و زمان ایراد بگیرم.دلم می خواد برم بالای بلندی و تا جاییکه می تونم فریاد بزنم.احساس می کنم هیچی نیستم و این از همه بیشتر آزارم میده.الان که دارم اینا رو می نویسم روی تختم نشستم و پرده رو کاملا کنار زدم و دارم از پنجره به خیابون شلوغ زیر پنجره نگاه می کنم و اصلا برام مهم نیست که کسی از پایین منو می بینه یا نه!!می دونم ملیکا متوجه شده که امشب خیلی بهم ریخته ام چون دائم کنجکاوانه نگام می کنه .سنگینیه نگاهش و کاملا حس می کنم.ساعت 8/5 شبه ولی دلم می خواد برم بیرون قدم بزنم یعنی واقعا به این کار احتیاج دارم,برم ببینم مسئول خوابگاه اجازه می ده برم یه دوری بزنم و برگردم یا نه!!

ساعت 12/30 شب

حالم بهتر شده,واقعا عصابم به هم ریخته بود.لباسم و پوشیدم و رفتم پایین و به خانم مرادی گفتم:خانم مرادی حالم اصلا خوب نیست میشه برم بیرون قدم بزنم ؟فقط نیم ساعت؟-الان وقت بیرون رفتن نیست دخترساعت یک ربع به نه,بیا اینجا ببینم چرا انقدر چشات قرمز شده؟گریه کردی؟چیزی شده؟در واقع گریه نکرده بودم.شاید اگه همون موقع اشک می ریختم خیلی راحت و سبک می شدم اما دلم نمی خواست گریه کنم.نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم گریه کردن نشانه ضعف!گفتم:نه چیزی نشده...می گم که اگه یه کم قدم بزنم خوب می شم قول می دم زود برگردم.بهم یه چشمک زد و گفت:داروخانه شبانه روزی رو که بلدی برو قرصت و بخر و زود برگرد!خیلی خوشحال شده بودم.وقتی از خوابگاه اومدم بیرون انگار از قفس آزاد شده بودم.اصلا نمی دونم چرا این احساس بهم دست داده بود.تو خیابون به هیچ کس توجه نداشتم حتی هیچ فکری هم تو ذهنم نبود فقط یه خلاء سنگین!وقتی به خودم اومدم دیدم تمام صورتم غرق اشکه و خیلیها دارن با تعجب بهم نگاه می کنن!واقعا نمی دونم امشب چرا اینجوری شده بودم؟شاید به خاطر خوندن دفتر خاطرات قدیمیم بود نمی دونم.بعد این همه مدت دست به قلم شدم که خاطراتم و بنویسم ولی تبدیل به غم نامه شد !!فعلا که رشتهء وقایع از ذهنم در رفته !!شاید فردا همه اتفاقایی رو که تو این مدت برام افتاده نوشتم الان خسته ام .

درد ما را نیست درمان الغیاث

هجر ما را نیست پایان الغیاث!!!

زندگی عجیب با آدم بازی می کنه!

25 مهر 1381

خیلی وقته دست به قلم نشدم اما نمی دونم چرا؟شاید اینجا نیازی به نوشتن حس نمی کنم.اینجا با این که زندگیم اون طور که می خوام هیجان انگیز نیست ولی خوب یکنواختم نیست .من این زندگی رو دوست دارم و احساس استقلال می کنم.دیگه با بچه های کلاس آشنا شدیم و من و هدی و الهام حالا سه یار جدا ناشدنی هستیم.من و الهام که علاوه بر دوستی همسایه هم هستیم و در واقع اتاق ما 6 نفره نیست بلکه 12 نفره اس.اتاق 10 و 11 در واقع یه اتاقن.ما همش پیش همیم.خوشحالم که هم اتاقیهای خوبی دارم البته به جز منیژه که رفتارش یه کم عجیبه و البته مینا هم اتاقی الهام اینا که اونقدر از خود راضیه که نگو!همه از دستش آسین!میاد تو اطاق مطالعه می شینه و بلند بلند با خودش ریاضی می خونه و رعایت هیچ کسم نمی کنه مثلا بلند با خودش تکرار می کنه 2 به علاوهء 2 می شه 4!!!آخه خداییش این اول ترمی کی ریاضی می خونه اونم با صدای بلند!!مطمئنم که نمرهای خوبی نمیاره.راستی بازم یه اتفاق عجیب برام افتاده.پریشب من و ملیکا رفتیم بیرون با هم شام بخوریم.تو یه پیتزا فروشی خلوت نشستیم که به جز ما و دو تا پسر کسی اونجا نبود که من و ملیکا بدون توجه به پسرا نشستیم و غذا سفارش دادیم.مدام یه نگاه سنگین و رو خودم احساس می کردم ولی با ملیکا مشغول حرف زدن بودیم و من حتی به پسرا نگاهم نکردم.بالاخره پیتزامون و اووردن و مامشغول خوردن بودیم که یه دفه یه صدایی گفت:اون دختر مو طلائیه تو دانشگاه ماست؟من و میگی به طرف صدا برگشتم یه عینکی با موهای بلند بود که به نظرم آشنا بود,به روی خودم نیووردم که اون یکی گفت:آره اسمش دنیاست.سال اولیه دوست پسرم نداره!من واقعا کف کرده بودم دیدم ملیکا هم لقمه تو گلوش گیر کرده.خلاصه غذا خورده و نخورده بلند شدیم اومدیم بیرون و ملیکا گفت:دنیا اونی که من شنیدم تو هم شنیدی؟گفتم :مگه تو چی شنیدی که ملیکا اون جملات و تکرار کرد.گفت:پسره کی بود؟گفتم :والا من تا حالا اونی که کلاه داشت و ندیده بودم ولی اون عینکیه رو انگار تو حیاط دیدمش.- اون پسر کلاهیه رو هم من دیدم !موهاش قرمزه!اسم تو رو از کجا می دونست؟-ملیکا اون طوری نگام نکن به خدا من نمی دونم ,تا حالا ندیده بودمش- خیلی دقت کن تو دانشگاه زیادی تو چشی بابا اینقدر شیطونی نکن- بی خیال بابا,من که اهمیت نمی دم دیگران چی می گن,می خوام خودم باشم و با ملیکا حرف زدیم و حرف زدیم و من فهمیدم ملیکا بهترین دوستیه که من می تونم داشته باشم.اون تنها کسیه که به عقاید من نمی خنده و با تعجب بهم نگاه نمی کنه.اون شب تا 4 صبح با هم گپ زدیم .من گفتم و اون گفت.وقتی بهش گفتم من مدام به این فکر می کنم که آزادی چیه و کجاست؟بهم نخندید.وقتی بهش گفتم با پسرا راحت ترم تا دخترا و بر عکس همه نمی تونم به یه نفر عادت کنم بهم چپ چپ نگاه نکرد و وقتی گفتم من عاشق نمی شم با تمسخر بهم نیشخند نزد.ملیکا در واقع خود منه منتها با تجربه تر و پخته تر از من.وقتی برام از گذشته هاش گفت متوجه شدم که ملیکا تمام مراحل زندگیه من و گذرونده و حالا فهمیده که چی می خواد و خودشم تعجب می کرد از اینکه می تونه با یه نفر اینقدر راحت حرف بزنه چون اونم مثل من به درد بی کسی دچاره با این که دوستای زیادی داره.بعد از حرف زدن با اون کلی آرامش پیدا کردم و از چشمهای ملیکا پیدا بود که اونم همچین احساسی داره.امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم که مطمئنم هستیم.اینجا تنها چیزی که عذابم می ده دور شدن از فوتباله.خیلی وقته وقت نکردم حتی یه روزنامه ورزشی بخونم و ببینم استقلال در چه حاله؟به هر حال استقلال جوان اخبار مهم و برام ایمیل میکنه!البته اینجا کامپیوتر ندارم و باید برم کافی نت که وقت اونم ندارم.باید کمتر به فرشید توجه کنم تا بفهمم اطرافم چی می گذره.آخه هدی حسابی عاشق فرشید شده به طوری که وقتی فرشید میاد تو سلف کنترلش و از دست میده و می ره بیرون.می خوام کمکش کنم.آخه چه جوری آدم این طوری عاشق میشه؟اونم عاشق یکی مثل فرشید که 100 تا دوست دختر داره حتما!به هر حال هداست دیگه.من و الهام و کشته!سیاوش و به ملیکا نشون دادم براش یه اسم انتخاب کردیم!مورد!!نمی دونم چرا این اسم و گذاشتیم روش !همچنان توجه زیادی به ما داره که نمی دونم چرا .شاید اونم مثل من از یکی از گروه ما خوشش میاد به هر حال برام مهم نیست.البته هدی می گه سیا زیاد خوشتیپ نیست ولی فکر کنم زیادی عاشق شده!خیلی تو دانشگاه دنبال اون پسره مو قرمزه گشتم ولی تا حالا که ندیمش حالا اسم من و از کجا می دونست الله اعلم!!!!!!!!

روزی دیگر

15 مهر 1381

دیگه حسابی تو این شهر جا افتادم و دارم به زندگیه تازم عادت می کنم.تو این چند روز خیلی اتفاقهای جور وا جور افتاده برام ولی افکارم در هم و بر همه و نمی دونم چطور می تونم همه این وقایع!!!رو بنویسم.دیروز وقتی دفترم و ورق می زدم ,وقتی رسیدم به خاطرات اینجا دیدم همش پر شده از اسامی آدمهای مختلف به خصوص پسرا!یه کم از نوشته هام بدم اومد ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم خوب با این زندگیهای یکنواخت چی می تونم بنویسم جز ماجراهای کوچیکی که گاهی موجب تفریحم می شه؟پس می خوام به همین سبک ادامه بدم!!!!(انگار دارم رمان می نویسم!!)حالا اگه یکی این دفتر من و پیدا کنه و بخونه چه فکری می کنه اصلا برام مهم نیست!درسا دیگه کم کم شروع شدن و ما با محیط کلاس ها کاملا آشنا شدیم.واقعا هدا در مورد پسرای کلاسمون حق داره!ولی این چیزا اصلا برای من اهمیت نداره.دلم می خواد با همه همکلاسیهام چه پسر و چه دختر دوست باشم.دیروز سر کلاس ادبیات با دوست گاولیس همون که قرار بود براش یه اسم مناسب پیدا کنم حرفم شد!آخه اومده تو کلاسی که 80 نفر توش نشستن می گه الان ساعت گروه ماست بیان سر کلاس!!یه بلوز نارنجی جیغم پوشیده بود و خلاصه صدای همه رو در اوورده بود .آخر سر بهش گفتم شما دیگه حرف نزن هویج!آخه خداییش شکل هویج شده بود!و با این حرف من کلاس رفت رو هوا!از همون لحظه بود که آقا مهدی ما به هویج تبدیل شد!فکر کنم تا زمانی که فارق التحصیل بشیم از من متنفرباشه!این طوری می خوام با همه دوست باشم!یکی از هم کلاسیام هم که کنار من نشسته بود ,کتاب نداشت و خلاصه کلی اذیتم کرد !اسمش سعیده و نمی دونم چرا ازش خوشم نمیاد ولی رفتارم باهاش دوستانه بود!آخر سرم اسمم و ازم پرسید و حالا تا من و می بینه میگه سلام خسته نباشید!!شدم سوژه خنده هدا و الهام.این دوتا انگار اصلا جنبه ندارن می گن سعید از تو خوشش اومده ولی من که این طور فکر نمی کنم.راستی اسم اون پسره رو هم فهمیدم,همون که ازش خوشم میاد,اسمش سیاوشه.اسم قشنگیه .امروز برای بچه ها چایی خریده بودم ,خواستم برم توی سلف سیاوش و فرشید جلوی در ایستاده بودن.گفتم :ببخشید می شه رد شم؟فرشید گفت:بفرمایید اما از جاشون تکون نخوردن!گفتم:یعنی چی اونوقت؟؟سیاوش گفت:می شه یه چایی بر دارم؟گفتم :به عنوان عوارض؟گفت:نه چون چای از دست شما خو شمزه تره!!!!من و میگی مونده بودم چی بگم به این پرو!فرشیدم که فقط می خندید.گفتم:اگه دوست داری برش دار ولی فقط برای خودت!دلم خنک شد چون خنده رو لبای فرشید خشکید!و گفت:سیاوش بیا داداش خودم برات چای می خرم!اینجا بود که فهمیدم اسمش سیاوشه!یه چایی برداشت و تشکر کرد و گفت :تو یه دونه برای خودت بخر من دارم!وقتی رفتم تو سلف و قضیه رو برای هدا و الهام تعریف کردم ,کلی خندیدیم.سیاوش عمران می خونه و طرم آخره از حالا می دونم وقتی بره دلم براش تنگ می شه!هدا می گه باید بهش نشون بدم که ازش خوشم میاد ولی من اصلا نمی خوام باهاش دوست شم,فقط ازش خوشم میاد.توضیح دادنش برام سخته ولی خوب من اینجوریم دیگه.هدی میگه تو غیر عادی هستی ولی به هر حال همینم که هستم و اصلا خیال ندارم تغییر کنم.کلا سیاوش و فرشید از بچه معروفای دانشگاه ما هستن و زیاد چیزای خوبی در موردشون نمی گن ولی هر دوتا خوشتیپن!و عجیب جذاب!راستی یه موضوع دیگه امروز وقتی داشتم می رفتم تو سف غذا,یه پسری و دیدم با چشمای روشن و موهای بلند و تیشرت سفید ,که داشت بهم نگاه می کرد .یه لحظه کاملا جا خوردم فکر کردم کیوانه!نزدیک بود برم بهش بگم کیوان خودتی ولی خودم و کنترل کردم!بعد که خوب دقت کردم دیدم نه کیوان نیست .از کیوان توپل تره ولی خداییش خیلی شبیهش بود.فکر کنم با خودش گفته عجب دختر بی جنبه ایه یه بار نگاش کردم همش زل زده به من!دست خودم نبود یه لحظه فکر کردم کیوان نرفته آلمان و اومده اینجا که درس بخونه!باید ببینم اسمش چیه!!این و از زهرا می پرسم چون به احتمال زیاد عمران می خونه.اینجا اجازه داریم تا ساعت 8:30 بیرون بمونیم و من و الهام هم نهایت استفاده رو از زمان می کنیم.گاهی وقتا هم هدا میاد و سه تایی یه گشتی توی خیابون می زنیم.اینجا تفریحی جز این نداریم وهر شب یه بستنی قیفی می خوریم که حسابی می چسبه.امشبم قراره با بچه های اتاق ,شام بریم بیرون.فکر کنم خوش بگذره....