15 مهر 1381
دیگه حسابی تو این شهر جا افتادم و دارم به زندگیه تازم عادت می کنم.تو این چند روز خیلی اتفاقهای جور وا جور افتاده برام ولی افکارم در هم و بر همه و نمی دونم چطور می تونم همه این وقایع!!!رو بنویسم.دیروز وقتی دفترم و ورق می زدم ,وقتی رسیدم به خاطرات اینجا دیدم همش پر شده از اسامی آدمهای مختلف به خصوص پسرا!یه کم از نوشته هام بدم اومد ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم خوب با این زندگیهای یکنواخت چی می تونم بنویسم جز ماجراهای کوچیکی که گاهی موجب تفریحم می شه؟پس می خوام به همین سبک ادامه بدم!!!!(انگار دارم رمان می نویسم!!)حالا اگه یکی این دفتر من و پیدا کنه و بخونه چه فکری می کنه اصلا برام مهم نیست!درسا دیگه کم کم شروع شدن و ما با محیط کلاس ها کاملا آشنا شدیم.واقعا هدا در مورد پسرای کلاسمون حق داره!ولی این چیزا اصلا برای من اهمیت نداره.دلم می خواد با همه همکلاسیهام چه پسر و چه دختر دوست باشم.دیروز سر کلاس ادبیات با دوست گاولیس همون که قرار بود براش یه اسم مناسب پیدا کنم حرفم شد!آخه اومده تو کلاسی که 80 نفر توش نشستن می گه الان ساعت گروه ماست بیان سر کلاس!!یه بلوز نارنجی جیغم پوشیده بود و خلاصه صدای همه رو در اوورده بود .آخر سر بهش گفتم شما دیگه حرف نزن هویج!آخه خداییش شکل هویج شده بود!و با این حرف من کلاس رفت رو هوا!از همون لحظه بود که آقا مهدی ما به هویج تبدیل شد!فکر کنم تا زمانی که فارق التحصیل بشیم از من متنفرباشه!این طوری می خوام با همه دوست باشم!یکی از هم کلاسیام هم که کنار من نشسته بود ,کتاب نداشت و خلاصه کلی اذیتم کرد !اسمش سعیده و نمی دونم چرا ازش خوشم نمیاد ولی رفتارم باهاش دوستانه بود!آخر سرم اسمم و ازم پرسید و حالا تا من و می بینه میگه سلام خسته نباشید!!شدم سوژه خنده هدا و الهام.این دوتا انگار اصلا جنبه ندارن می گن سعید از تو خوشش اومده ولی من که این طور فکر نمی کنم.راستی اسم اون پسره رو هم فهمیدم,همون که ازش خوشم میاد,اسمش سیاوشه.اسم قشنگیه .امروز برای بچه ها چایی خریده بودم ,خواستم برم توی سلف سیاوش و فرشید جلوی در ایستاده بودن.گفتم :ببخشید می شه رد شم؟فرشید گفت:بفرمایید اما از جاشون تکون نخوردن!گفتم:یعنی چی اونوقت؟؟سیاوش گفت:می شه یه چایی بر دارم؟گفتم :به عنوان عوارض؟گفت:نه چون چای از دست شما خو شمزه تره!!!!من و میگی مونده بودم چی بگم به این پرو!فرشیدم که فقط می خندید.گفتم:اگه دوست داری برش دار ولی فقط برای خودت!دلم خنک شد چون خنده رو لبای فرشید خشکید!و گفت:سیاوش بیا داداش خودم برات چای می خرم!اینجا بود که فهمیدم اسمش سیاوشه!یه چایی برداشت و تشکر کرد و گفت :تو یه دونه برای خودت بخر من دارم!وقتی رفتم تو سلف و قضیه رو برای هدا و الهام تعریف کردم ,کلی خندیدیم.سیاوش عمران می خونه و طرم آخره از حالا می دونم وقتی بره دلم براش تنگ می شه!هدا می گه باید بهش نشون بدم که ازش خوشم میاد ولی من اصلا نمی خوام باهاش دوست شم,فقط ازش خوشم میاد.توضیح دادنش برام سخته ولی خوب من اینجوریم دیگه.هدی میگه تو غیر عادی هستی ولی به هر حال همینم که هستم و اصلا خیال ندارم تغییر کنم.کلا سیاوش و فرشید از بچه معروفای دانشگاه ما هستن و زیاد چیزای خوبی در موردشون نمی گن ولی هر دوتا خوشتیپن!و عجیب جذاب!راستی یه موضوع دیگه امروز وقتی داشتم می رفتم تو سف غذا,یه پسری و دیدم با چشمای روشن و موهای بلند و تیشرت سفید ,که داشت بهم نگاه می کرد .یه لحظه کاملا جا خوردم فکر کردم کیوانه!نزدیک بود برم بهش بگم کیوان خودتی ولی خودم و کنترل کردم!بعد که خوب دقت کردم دیدم نه کیوان نیست .از کیوان توپل تره ولی خداییش خیلی شبیهش بود.فکر کنم با خودش گفته عجب دختر بی جنبه ایه یه بار نگاش کردم همش زل زده به من!دست خودم نبود یه لحظه فکر کردم کیوان نرفته آلمان و اومده اینجا که درس بخونه!باید ببینم اسمش چیه!!این و از زهرا می پرسم چون به احتمال زیاد عمران می خونه.اینجا اجازه داریم تا ساعت 8:30 بیرون بمونیم و من و الهام هم نهایت استفاده رو از زمان می کنیم.گاهی وقتا هم هدا میاد و سه تایی یه گشتی توی خیابون می زنیم.اینجا تفریحی جز این نداریم وهر شب یه بستنی قیفی می خوریم که حسابی می چسبه.امشبم قراره با بچه های اتاق ,شام بریم بیرون.فکر کنم خوش بگذره....
سلام
نمیشد یکم بیشتر بتوضیحی در مورد خودت ؟!؟!!!
اقلا میگفتی رشتت چیه و تو کدوم شهر درس میخونی !!
یا حداقل کجا به دنیا اومدی D:
پ.ن : این یه شعر از حافظ واسه اینکه گفتی حافظ را دوست داری :
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگرری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
سلام دنیا خانوم
خسته نباشی
مراقب باش با دوستان که بستنی میخوری سرما نخوری ؟آخه هوا قدری سرده ؟
میدونی که پدر ومادرها خیلی نگرا ن بچه هاشون هستند
ضمنا قبل از ساعت هشت بروید خوابگاه چون در خوابگاه را می بندند
ببخشید فضولی کردم
راستی منم آپ کردم خوشحال میشوم ببینمت
ممنون
خودت و دوستانت سلامت و خرم وشاد باشید
زیاد بازیگوشی نکنید و درستان را بخوانید
موفق باشید
سلام دنیا جان .امیدوارم که حالت خوب باشه. ممنون که به من سرزدی. وبلاگ خوب وقشنگی داری. ونوشتن این متنهای قشنگت وبلاگت رو زیبا ترمیکنه. موفق باشی.
سلام دنیا جان
خوشحالم که بهت خوش میگذره.خوب استفاده کن.چون درسا که شروع شد باید بچسبی به درس.راستی رشتت چیه؟
سلام
متن زیبا و ساده و دلپسندی بود.
ولی بعنوان یه پسر بگم که بیعضیها(شاید هم بیشترشون) با نیت و فکر خوب به دخترا نزدیک نمی شن پس یه کم احتیاط ایرادی نداره.
امیدوارم با موفقیت و زودی درسات تموم کنی.
سلام
...............السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین.............
متن زیبا و ساده و دلپسندی بود.
ولی بعنوان یه پسر بگم که بیعضیها(شاید هم بیشترشون) با نیت و فکر خوب به دخترا نزدیک نمی شن پس یه کم احتیاط ایرادی نداره.
امیدوارم با موفقیت و زودی درسات تموم کنی.
دنیا جان سلام
مرسی که به من سر زدی
ساده و زیبا می نویسی
موفق باشی خانم.
سلام مهربون!
روان و زیبا می نویسی. فقط مواظب وزنت هم باش چون با هر شب یه بستنی خوردن معلوم نیست چی به سر هیکلت بیاری...
به منم سر بزن.خوشحال میشم!
یاحق!
سلام
منم می خواستم همون توصیه ای رو بکنم که <بانمک> گفت. مخصوصا در مورد بستنی ولی خوب اون گفت دیگه . . .پس هیچی خدانگهدار
راستی کاش می گفتی تو کدوم شهری یا حداقل کدوم استان !
سلام دنیا جون
خدا رو شکر که بالاخره جا افتادی و دوستای خوبی پیدا کردی
شاد باشی و پیروز
قربانت
سلام
خوبی ؟
وبلاگ متفاوتی داری. کمی بیشتر بهش برس.
با من بمان...بمان ،بمان
بمان در خیالم در اوج افکارم
بمان در آخرین کلماتم
بمان در سکوت تنها ترین شبم
بمان ... بمان،بمان
بمان به وسعت دنیایم که از تو دارم.
خوشحال میشم بهم سری بزنی.
بای
اسمت که مستعاره !
فقط تو یه نفر هم که تو اون شهر درس نمیخونی ((:
پس چه عیبی داره رشته و شهر محل تحصیلت را بگی !!
پ.ن : هرکی بیاد اینجا میمیره از فضولی بابا D:
سلام مهربون!
ممنون که اومدی پیشم، بازم بیای خوشحالم میکنی عزیز!
یاحق!
سرت خیلی شلوغ شده ...
من هی با خودم میگفتم که ما چقدر تفاهم داریما !!
نگو رشتمون یکیه !! D:
خانه ای ساخته ایم سایه بانش همه عشق زیر پا فرش غرور و حصارش همه تکرار صفا ما در این جمع لطیف لطف تو را می طلبیم
سلام دوست عزیز مطالب خوبی داری
خوشحال میشم به من هم یر بزنی
منتظرتم دیر نکنی
فدات
خدانگهدارت
سلام به داستانات ادامه بده
خاطره های قشنگی بود.یاد خاطره های خودم افتادم از روز اول دانشگاه.اون روزا همه اش به فکر این بودیم که یه کلاسمون الان دیر میشه و استاد رامون نمیده!ولی الان چی؟!لب مشروطی رو داریم میبوسیم:دی
این چه دانشگاهیه؟!...به هویج جان سلام برسون...در ضمن اسم دانشگاهو بگو ماهم بیایم اونجا یه ذرررره بخندیم.
سلام خانومی
بازم مرسی که به من سر می زنی
خوشحال شدم
شاد باشید.